گریه ...
بالشت خودم را ترجیح میدهم ...
چرا که شانه های امروزی مثل بالشت مسافر خانه اند
خوب میدانم سرهای زیادی را تکیه گاه بوده اند
بالشت خودم را ترجیح میدهم ...
چرا که شانه های امروزی مثل بالشت مسافر خانه اند
خوب میدانم سرهای زیادی را تکیه گاه بوده اند
میگویند عشق آنست که به او نرسی ...
من میدانم چرا ...
زیرا در روزگار من،
کسی نیست که زنانه عاشق شود
و مردانه بایستد ...!!!
پشت سرم حرف بود ...
حدیث شد ...
میترسم آیه شود ...
سوره اش کنند به جعل
بعد تکفیرم کنند این جماعت نااهل
همیشه قرار نیست با درد زیاد پخته تر شوی
گاهی ...
میسوزی و تــه میگیری.
این روزها به دنبال ویلچری هستم...
برای روزگار میخواهم
ظاهرا پایی برای راه آمدن با من ندارد.
دیگر از تنهایی خسته شده ام ...
به کلاغ ها زیر میزی میدهم تا ...
تا قصه ام را زودتر تمام کنند
درد یعنی سرت به همان سنگی بخورد ...
که به سینه میزدی ...!!!
دلم اصرار دارد فریاد بزند
اما ...
من جلوی دهانش را میگیرم ...
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد
بیا باز هم خودمان را به نفهمی بزنیم
گاهی بفهمی ، نفهمی ؛ نفهمی اوجِ فهم است
نمیدانم اگر کوچه علی چپ ،
مشمول طرح ترمیم بافت فرسوده شود ...
وقتی من و تو پس از مدت ها
یکدیگر را برحسب اتفاق ببینیم ...
چه خاکی بر سر خواهیم کرد