نفرین ...
در تنها ترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشتی
الهی ...!
تنهاترین تنها کست در تنها ترین تنهاییت ...
تنهای تنهای گذارد
[ جمعه 94/4/5 ] [ 4:59 عصر ] [ علی کمانی ]
در تنها ترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشتی
الهی ...!
تنهاترین تنها کست در تنها ترین تنهاییت ...
تنهای تنهای گذارد
شبی از شب ها ...
تو به من گفتی که شب باش
من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود ...
به امیدی که تو فانوس شب من باشی
عمریست نشسته ام پای لرز خربزه هایی که ...
هیچوقت یادم نمیاید کی خوردمشان
هنوزم مرا به جان تو قسم می دهند
میبینی؟ ....
تنها من نیستم که رفتنت را باور نمیکنم
ساعت مچی ات را باز کن ...
دست هایت در بیاور
بگذار برای یک شب هم که شده ...
آب خوشی از گلوی چشم هایت پایین برود
اگر تو نبودی ...
من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم
تو هستی ...
و من محکم ترین بهانه خلقت شده ام
وقتی خدا میخواست تورا بسازد
چه حال خوشی داشت ، چه حوصله ای
این موها ، این چشم ها ...
خودت میفهمی؟
من همه اینهارا دوست دارم